سمند راهواری
تازد و از او به جا ماند
غبار بر پهن دشتی تا که بنگارد از آن پیغمبران صلح
همان هایی که بر اقلیم مشتی شب زده
گامی نهند از نور و از باور
همان هایی که گاه حادثه
گامی فراتر می نهند از خود
که سینه هایشان
آماج تیر و ترکش دشمن شود شاید
درنگی افکند
بر تازش مشتی پلشت اهرمن باطن
شهرام درویش
نظرات شما عزیزان:
.gif)